دلنوشته های تنهایی
مدت هابود ازعشقم بی خبربودم
بعد از ماه ها انتظار وقتی که اولین بارصداشو شنیدم دنیام عجیب شد
بهتم زد و باورم نشد
بغضم به نهایت شدتش رسید ولی آشکارنشد
زبونم بند اومد و توی سکوت خودم غرق شدم
و عشقم همچنان سکوت من رو می شکست و باهام حرف می زد
چه لحظه هایی بود زمانی که نمیدونستم دقیقا چه حسی دارم
مثه حس راه رفتن روی یه طناب باریک..
مثه حس سقوط...
یاحس خوب پرواز...
نمیدونم..
خدایا...
چرا کاری نمیکنی؟
چرا دست روی دست گذاشتی؟
چرا صدای منو نمیشنوی؟
چرا جواب التماسای منو نمیدی؟
خسته م خدا
خسته م...
.
حرف ها دارم
بامیله های سردی که بین من و عزیزم فاصله انداخت
همون میله های سردی که فقط عشقم رو در بندنکرد
بلکه من رو هم اسیر کرد...
همون میله هایی که توانم روازم دزدید وهمه ی امید کوچکم رو با چنگال هاش دفن کرد...
عشقم...
چند روز پیش اومدم تا صدقدمی تو
دنیارومیبینی؟
یه روزی من یه شهردیگه بودمو تو یه شهردیگه
یه روزی دنیا منو کشوند شهر تو
یه روزی هم اومدم تا صدقدمی تو ولی ندیدمت
نمیتونستم ببینمت
تو رو از من پنهان کرده بودن
پیدای پنهان من
من نزدیکت بودم
خبرداری؟
میدونم که خبرنداری
ولی من هرلحظه اونجا ازندیدنت عذاب کشیدم
خواهرگلم
همه ی کودکیم روباتونفس کشیدم
همه بچگی هاموباتوگذروندم
همیشه باهام همراه بودی
باهات همراه بودم.
هرچندهنوزم همراه منی ومن همراه توام
ولی دردهایی که کشیدم منوتوروازهم دورکرد.
حالامابعدازنزدیک یه سال ازهم دوریم
هرچنددل هامون هم دیگه روصدامیکنه...
برات آرزومیکنم که بهترین تصمیموبگیری وخوشبخت بشی
دوستت دارم ...
خاطرات باتوبودن کوتاه بود
کوتاه ترازیه شبانه روز...
پرازاضطراب بود
پرازناراحتی
پرازسوال بی جواب
پرازآه وافسوس
ای کاش
چراهای بیشمار
وپرازآرامش وشادی
عجب لحظه های شیرین ولذت بخشی
شایدتقدیرمن این بودکه همین قدرکوتاه احساس آرامش وشادی کنم
شاید...
.