تنهاترین نفس

دلنوشته های تنهایی


خیلی وقته

مثل همیشه

مثل این دوسه سال..

امشب هم دلم گرفته بود

ولی امشب از اون شب ها بود که بدجور قلب شکسته م رو لرزوند وصدای هق هقم بلند شد..

صدای گریه هام فقط قلب خودم رو سوزوند وفقط گوش خودم رو کر کرد..

گوش این شهر پر از صداهای مبهم ونامبهمه..

مطمئنم اگه حتی  از درد روحم،قلبم بسوزه وآتش بگیره،شهر از این خواب طولانی بیدار نمیشه..

خیلی وقته که این شهر ناشنواس

خیلی وقته که این شهر مرده..

خیلی وقته

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در دو شنبه 21 تير 1395برچسب:, ساعت 21:58 توسط آرزو:

خیلی داغونم

این قدر خسته م که دیگه هیچ توانی ندارم

داغون داغونم..

اون قدر داغون که دیگه هیچ آرزویی ندارم

شاید دنیا جایی نبود که من به آرزوهام برسم

شاید نباید به هیچ آرزویی می رسیدم

فقط یه آرزو دارم

مرگ دیگه تنها آرزوی منه

تنها آرزوی من..

خدایا بذار حسرتش رو دلم نمونه

این آخرین خواهشم از توئه

 

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در چهار شنبه 16 دی 1394برچسب:, ساعت 21:3 توسط آرزو:

عشق یا دروغ؟

بارها با خودم گفتم که دیوونه،ازاین رویای بچگانه ت دست بردار

هنوز هم گاهی اوقات همین رو با خودم مرورمی کنم

عشقم...

واقعا تو ارزش عشق وانتظارمن رو داری؟

واقعا همین طور که من دوستت دارم،تو هم نسبت به من همین حس رو داری؟

این روزها عشق های دروغین زیاده..

کاش میفهمیدم محبت عشقم به من پوشالیه یا واقعی..

کاش تکلیفم روشن می شد

کاش بیشتر از این حسرت روزهای رفته روی دلم نمی موند

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

برچسبـهـ ـا : ✘ادامهـ مطلبـ✘
♥ نوشته شده در شنبه 14 آذر 1394برچسب:, ساعت 14:36 توسط آرزو:

♥ نوشته شده در شنبه 14 آذر 1394برچسب:, ساعت 14:32 توسط آرزو:

صدای تو

چند روزه که صدای قشنگتو نشنیدم

اون صدای مهربونت که منو یاد خدا میندازه

و بهم آرامش میده

کجایی عزیزم؟

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در چهار شنبه 11 آذر 1394برچسب:, ساعت 15:40 توسط آرزو:

مونس تنهایی های من

خدایا

دلم پر است از غم ها

شکایت ها

اشک ها

و دلتنگی ها...

فقط تویی که از تمام  رازهای دلم با خبری

دستم روبگیر مونس تنهایی های من..

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در چهار شنبه 11 آذر 1394برچسب:, ساعت 10:55 توسط آرزو:

♥ نوشته شده در چهار شنبه 11 آذر 1394برچسب:, ساعت 10:50 توسط آرزو:

دلتنگم...

دلتنگم...

دلتنگ روزهای شاد زندگیم

دلتنگ روزهای با هم بودن

دلتنگ روزهایی که نزدیکی نفس های عزیزانم رو حس میکردم

دستان پدرم رو روی شونه هام حس میکردم

مهرمادرم آرامش قلبم بود

رفاقت خواهرام بهترین رفاقت بود

شوخی های برادرم بهترین جمله های لذت بخش بود

دلتنگم...

کاش دوباره گرمای قلب مادرم رو نفس میکشیدم

کاش دوباره مثل گذشته پیوند روحم رو با عزیزانم حس میکردم

کاش..

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در سه شنبه 10 آذر 1394برچسب:, ساعت 23:30 توسط آرزو:

تلخ وشیرین

امروز یه خبر تازه منو متحیرتر کرد

خواهرم به خواستگارش جواب مثبت داد

بعدازچهارماه..

خیلی خوشحال شدم وخیلی غمگین ..

بغضم بیشترازقبل شد

چشمام اشک نمیریزه ولی قلبم پرازگریه س

همیشه خاطراتم مرور میشن

وقتی که حرف ازخواستگاری وتصمیم خواهرم بود خاطراتم بیشتراذیتم میکردن

الان که دیگه تقریبا همه چیز اوکی شده....

خاطراتم دارن روحمو از تک تک ذره های وجودم جدا میکنن

چقدرسخته...

چقدر دردناکه...

چقدرشیرینه..

چقدرغم انگیزه..

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در پنج شنبه 28 آبان 1394برچسب:, ساعت 14:58 توسط آرزو:

برای تو

زمانی که قرار بود بعد از چند ماه برای اولین بار بیام نزدیکای تو رو فراموش نمیکنم

بارون تندی گرفته بود

زیر بارون ایستاده بودم و به اطرافم نگاه میکردم

مسیر طولانی بود

از سرما انگاردستام منجمد شده بود

بدنم می لرزید

نفس هام یخ زده بود

ولی فکر به تو بهم کمک می کرد قدم هامو محکم تر بردارم

بالاخره چشمم به خونه ی جدیدت افتاد

نمیدونستم بایدبخندم یا گریه کنم

برای من اون لحظه همین کافی بود که نامه م  رو برات بفرستم

لذت بخش ترین وتلخ ترین نامه ای که تا به حال نوشته بودم رو برای تو فرستادم

برای تو...

 

 

 

 

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در پنج شنبه 14 آبان 1394برچسب:, ساعت 11:0 توسط آرزو:

♥ نوشته شده در پنج شنبه 14 آبان 1394برچسب:, ساعت 10:54 توسط آرزو:

نمیدونم

مدت هابود ازعشقم بی خبربودم

بعد از ماه ها انتظار وقتی که اولین بارصداشو شنیدم دنیام عجیب شد

بهتم زد و باورم نشد

بغضم به نهایت شدتش رسید ولی آشکارنشد

زبونم بند اومد و توی سکوت خودم غرق شدم

و عشقم همچنان سکوت من رو می شکست و باهام حرف می زد

چه لحظه هایی بود زمانی که نمیدونستم دقیقا چه حسی دارم

مثه حس راه رفتن روی یه طناب باریک..

مثه حس سقوط...

یاحس خوب پرواز...

نمیدونم..

 

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در پنج شنبه 14 آبان 1394برچسب:, ساعت 10:31 توسط آرزو:

♥ نوشته شده در شنبه 2 آبان 1394برچسب:, ساعت 15:13 توسط آرزو:

خدایا چرا؟

خدایا...

چرا کاری نمیکنی؟

چرا دست روی دست گذاشتی؟

چرا صدای منو نمیشنوی؟

چرا جواب التماسای منو نمیدی؟

خسته م خدا

خسته م...

.

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در پنج شنبه 30 مهر 1394برچسب:, ساعت 11:3 توسط آرزو:

♥ نوشته شده در چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:, ساعت 23:19 توسط آرزو:

♥ نوشته شده در چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:, ساعت 23:16 توسط آرزو:

میله ها ی سرد

حرف ها دارم

بامیله های سردی که بین من و عزیزم فاصله انداخت

همون میله های سردی که فقط عشقم رو در بندنکرد

بلکه من رو هم اسیر کرد...

همون میله هایی که توانم روازم دزدید وهمه ی امید کوچکم رو با چنگال هاش دفن کرد...

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:, ساعت 23:0 توسط آرزو:

پیدای پنهانم

عشقم...

چند روز پیش اومدم تا صدقدمی تو

دنیارومیبینی؟

یه روزی من یه شهردیگه بودمو تو یه شهردیگه

یه روزی دنیا منو کشوند شهر تو

یه روزی هم اومدم تا صدقدمی تو ولی ندیدمت

نمیتونستم ببینمت

تو رو از من پنهان کرده بودن

پیدای پنهان من

من نزدیکت بودم

خبرداری؟

میدونم که خبرنداری

ولی من هرلحظه اونجا ازندیدنت عذاب کشیدم

 

 

 

 

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:, ساعت 10:5 توسط آرزو:

هم نفس کودکی

خواهرگلم

همه ی کودکیم روباتونفس کشیدم

همه بچگی هاموباتوگذروندم

همیشه باهام همراه بودی

باهات همراه بودم.

هرچندهنوزم همراه منی ومن همراه توام

ولی دردهایی که کشیدم منوتوروازهم دورکرد.

حالامابعدازنزدیک یه سال ازهم دوریم

هرچنددل هامون هم دیگه روصدامیکنه...

برات آرزومیکنم که بهترین تصمیموبگیری وخوشبخت بشی

دوستت دارم ...

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در جمعه 17 مهر 1394برچسب:, ساعت 23:20 توسط آرزو:

خاطرات تو

خاطرات باتوبودن کوتاه بود

کوتاه ترازیه شبانه روز...

پرازاضطراب بود

پرازناراحتی

پرازسوال بی جواب

پرازآه وافسوس

ای کاش

چراهای بیشمار

وپرازآرامش وشادی

عجب لحظه های شیرین ولذت بخشی

شایدتقدیرمن این بودکه همین قدرکوتاه احساس آرامش وشادی کنم

شاید...

.

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در پنج شنبه 16 مهر 1394برچسب:, ساعت 15:5 توسط آرزو:

گرمای دستانت

گرمی دستانت بزرگترین آرزوی من است

ازاینکه گرمای دستانت سهم من بودشوق زده بودم

ولی یکباره دستانت را ازدستانم ربودی

کاش همیشه گرمای دستانت سهم من بود

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در چهار شنبه 8 مهر 1394برچسب:, ساعت 10:22 توسط آرزو:

گرمای وجود تو

عجب سرمایی داره زمستان بی تو

تورفتی واردیبهشت من رو زمستان کردی

گل های اردیبهشت درنبودنت به خواب زمستانی رفت

دلم محتاج گرمای آغوشته

آغوشی که بهار روبرام تداعی میکنه وزمستانم روگرم...

عشقم بیاوگرمای وجودت روبهم هدیه کن...


 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در سه شنبه 7 مهر 1394برچسب:, ساعت 13:22 توسط آرزو:

خسته م خدا

قلبم ازغم منفجرمیشه

قلبم ازغم میشکنه

وهرباربعدازشکستنش خورده های قلبموجمع میکنم

وبه هم میچسبونم

ولی تاکی؟

تاکی میشه اینطوری دوام آورد؟

تاکی میشه گریه هاروپنهان کرد؟

تاکی میشه تظاهربه خنده کرد؟

خسته م خدا...

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در دو شنبه 6 مهر 1394برچسب:, ساعت 23:6 توسط آرزو:

دلم...

دلم بی قراره

دلم بی تاب لحظه های دیروزه

دلم  تنگ شده برای...

برای عشقم

برای نگاهش

برای خنده هاش

برای دست هاش

برای آغوش گرمش

چقدرجاش خالیه

چقدرسخته که کنارم نیس

عجب دلتنگی طاقت فرسایی

باورنکردنیه...

دلم بهونه ی عشقم رومیگیره

هرروز و هرلحظه...

 

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در یک شنبه 5 مهر 1394برچسب:, ساعت 14:38 توسط آرزو:

همه میگن

همه میگن من مقصرم

همه میگن خودم بی عقلی کردم

خودم خواستم اینطوربشه

وبدترین راه روانتخاب کردم.

ولی کسی ازهمه ی لحظه های زندگیم خبرنداره

پس کسی نمیتونه قضاوت کنه.

می دونم که مقصرم

واسه غرورم

واسه سکوتم...

ولی بقیه هم مقصرن

هرگزفراموش نمیکنم

نه تقصیرخودمو...

نه تقصیردیگران رو...

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در یک شنبه 5 مهر 1394برچسب:, ساعت 14:26 توسط آرزو:

کجایی؟

امشب بیشترازشب های دیگه غمگینم

ناامیدم

داغونم

تنهام

خسته م

ودرحال جون کندنم...

روی قفسه ی سینم احساس سنگینی میکنم

گلوم داره ازفشاربغض هام می ترکه

ولی صدام درنمیاد

فقط اشکای پنهانمه که شده مونس تنهاییام

آه خدااااا

کجااااااایی؟...

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در جمعه 3 مهر 1394برچسب:, ساعت 22:2 توسط آرزو:

آخرین نفس

چقدرتنهام...

چقدرخسته م...

کاش هیچ وقت گرسنگی روحس نمیکردم تابالاخره ضعیف میشدم ...

ونفسای آخرمومیکشیدم

اون لحظه برای من جوون مردن ناکامی نبود

اوج خوشبختی بود

اوج خوشبختی...

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در جمعه 3 مهر 1394برچسب:, ساعت 21:48 توسط آرزو:

سراب

عشقم...

بودن ماباهم پرازلحظه های جدایی بود

پر از روزها بی خبری...

پر از روزها نگرانی...

پر از روزها...

برای دیدن هم دیگه بارها تا لب چشمه رفتیم وتشنه برگشتیم

حالابعداز ماه ها جدایی ...

هنوزهم نمیتونم باهات حرف بزنم

هربارکه تماس میگیری تالب چشمه میرم وتشنه برمی گردم

فکرمی کنم توهم همین حس روداشته باشی.

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در یک شنبه 29 شهريور 1394برچسب:, ساعت 16:7 توسط آرزو:

حس بی حسی

بین زمین وآسمون موندن سخته

خیلی وقته توی این حالم

ولی ازدیروزتاحالایکمی حالم بهتره

هرچندهنوزم حسم همون بی حسیه...

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در یک شنبه 29 شهريور 1394برچسب:, ساعت 14:6 توسط آرزو:

خبرازتو...

امروز یه اتفاقی افتاد

اتفاقی که من مدت هامنتظرش بودم...

ازعشقم باخبرشدم

باهام تماس گرفت...

همین...

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, ساعت 12:15 توسط آرزو:

نوشته های احساسم

امشب بعدازمدت هااینجااومدم تاحرفای دلم روبنویسم

حرف هایی که خیلی دلم میخواست به همه بگم

حرف هایی که تپش های قلبموتندترمیکنه

وآرامش کم منوازم میدزده...

حرف هایی که هرچقدرکه زمان میگذره وکهنه ترمیشه بیشترآزارم میده

وبغض توی گلوموبیش ازپیش میکنه...

منم زندگی کردم

خیلی وقتاازخوشحالی داشتم بال درمی آوردم

وخیلی وقتاازناراحتی هرلحظه آرزوی مرگ میکردم

نیومدم این حرف هاروبزنم تاکسی نگران یاناراحت بشه

فقط خواستم ازهمه ی کسایی که توی این دنیای مجازی بی احساس احساساتم رودرک کردن وبه حرفام گوش دادن یاهمراهم بودن تابیشترازاین احساس تنهایی نکنم تشکرکنم

مطمئن باشیدبرای همه تون بهترین هارو آرزو میکنم

 

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در جمعه 27 شهريور 1394برچسب:, ساعت 21:47 توسط آرزو:

کمکم کن

خدایااا...

دلم میسوزه واسه ی تک تک لحظه هایی که بی تومیگذره

دلم میسوزه واسه ی لحظه هایی که میره ودیگه برنمیگرده

چقدرسخته که نمیتونم جوونیموتوی مشتم نگه دارم تاهیچ وقت ازدستش ندم

چقدرسخته که جوونیم ازجلوی چشمام تندتندردمیشه ومیره هوا

خداجونم

صدامومیشنوی؟

ازدست دادن یه سال ازجوونی آسون نیست

ازدست دادن بهترین لحظه های عمرآسون نیست

خداااا...

دوست ندارم وقتی برمیگردموپشت سرمونگاه میکنم حسرتی واسم داشته باشه

دوست ندارم ببینم به جای یه سال چندین سال ازجوونیمو ازدست دادم

کمکم کن خدا

این دلم دیگه طاقت نداره

صبرم دیگه به انتهارسیده

نذارحسرتم برای چندین سال باشه

همین یه سال برای همیشه روی شونه م سنگینی میکنه

خدایاکمکم کن

کمکم کن...

 

 

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در یک شنبه 1 شهريور 1394برچسب:, ساعت 1:20 توسط آرزو:

خداجووونم

مهربون ترینم......

چراازدستم رفتی

چراخوابم رفتوتورورهاکردم

چراعشق ومهربونیتوفراموش کردم

دلم برات تنگ شده

خیلی زیاد...

دوست دارم صبح ها باعشق توچشمامو بازکنم

کجایی نازنینم؟

باهام قهری؟

به دل نگیربچگی هامو

من هرچیزی که بگم ازته دلم نیست

خودت میدونی که چقدردوستت دارم

چقدردوست دارم برگردی

برگردی توی قلبم

برگردیویه باردیگه از روحت درمن بدمی

شایدهم من رفته ام

شایدهم من بایدبرگردم

نمیدونم......

خداجون فقط یه چیزی میدونم

دلم بهونه تو گرفته عزیزترینم

دلم بهونه تو گرفته ....

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در پنج شنبه 29 مرداد 1394برچسب:, ساعت 23:2 توسط آرزو:

خوش باش

عشق چه بی رحمی

ازپشت حمله میکنی ودیگه رهانمیکنی تااستخوان های شکارت بشکننوپودربشن

مرده گی من چه تعریف تلخی ازعشق برای من نوشت

عشق خیلی غریبه

اصلاآشنانیست

معنای عشق تغییرکرده

موجوداتی به اسم انسان معناشوتغییردادن

شایدهم تغییردادیم......

حالامرزی بین عشق وهوس نیس

مرزی بین عشق وخودخواهی نیس

اصلامرزهابرای همیشه ازبین رفتن

فراموشی شده کارموجوداتی که اسمشون آدمه

فراموش کردن عشق

علاقه

خاطرات

حرف ها

قول ها

ودروغ ها

چقدرراحت فراموش میشن همه چیز

اصلاحرف راست چیه؟

حرف دروغ چیه؟

عشقم.........

توهمه ی این مرزاروازبین بردی

همه ی واژه ها روبرام بی معناکردی

همه ی معناهارو...

اصلادوس ندارم توروبه این کلمه صداکنم

کلمه ی عشق برات سنگینه

وجودت بهم تجربه هایی یاددادکه هیچ وقت فراموششون نمیکنم

حالم ازنامردیت به هم میخوره

تومردانگی رو زیرهزاران سوال بردی

کسی بهم گفت خاطراتونمیشه فراموش کردولی میشه دفنشون کرد

راست میگفت

من هم میخوام خاطرات تورودفن کنم

اگه یکم احساس داشتی میفهمیدی که ...

میفهمیدی من فقط عاشق خودت شده بودم

من فقط چهره ی مهربونتومیدیدم

وبرای همین خنجرعشقوتوی قلبم فروکردم

شایدهم توخنجرعشقوتوی قلبم فروکردی...

ولی پشت این چهره ی مهربونت

خیلی چیزاروبهم فهموندی

بروخوش باش

برو و زندگیتوبساز

میدونم که خدافراموش نمیکنه کاریوکه باهام کردی

بی مرام بروخوش باش

خوش ...................

 

 

 

 

 

 

 

 

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در سه شنبه 27 مرداد 1394برچسب:, ساعت 17:26 توسط آرزو:

سکوت فریاد

ای زندگی کجایی؟

قراره برای همیشه فراموشت کنم؟

قراره درانتظارت بمیرم؟

نمیدونم

کسی تواین دنیای لعنتی نیس که برام زندگی روتعریف کنه؟

که زندگی چیه؟

کیازندگی میکنن؟

و...

من تعریفی اززندگی ندارم

نمیتونم توصیفش کنم

ولی مرده گی رومیتونم توصیف کنم

ومرگ تدریجی رو

وجون کندن ساده رو...

توی سکوت له شدنوکم کم خفه شدنومیتونم توصیف کنم

سکوت فریادمیدونین چیه؟

نه

هیچ کس نمیدونه

ولی من میدونم

چون همه ی این درداروحس کردم

باتک تک نفسای خسته م

باذره ذره ی وجودم

جسمم

وروحم...

آه ای خدا...

این روزادرک کردم چطورری میشه که این آسمون بااین همه وسعتش واسه م تنگ میشه

میدونین اکسیژن چیه؟

نه

هیچ کس نمیدونه

فقط کسی میدونه که مثه من نفساش به شماره افتاده باشه

دنیاخیلی بی رحمه

وآدماخیلی بی رحم تر

خودخواهی چه واژه حل نشدنی هست

خودخواهی چقدرسیاهه

چقدرمیسوزونه قلب آدمو

خودخواهی منوسوزوند

شعله هاش هرروز کشیده ترمیشه

هرروزبیشترمیسوزونتم

ولی من سرتاپامیشم سکوت

سکوت فریاد...

وهیچ کس صدای سکوتمونمیشنوه

صدای سکوت چه واژه ی غریبیه

وچه واژه ی آشنایی

سکوت فریادخاموش...

ودیگرهیچ...

.

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در سه شنبه 27 مرداد 1394برچسب:, ساعت 15:59 توسط آرزو:

آغوش مرگ

امشب دل نوشته هام تغییرکرده...

امشب یه طوردیگه میخوام حرف بزنم وبنویسم

نوشتن صدای قلبموکه هرلحظه میتپه

باامیدیابی امید...

باهدف یابی هدف...

باخنده یاباگریه...

امشب فهمیدم چقدرمرگ بهم نزدیکه

چقدرراحت میتونه بغلم کنه

چقدرزودمیشه چشماتوببندیوبخوابی

یه خواب عمیق وطولانی

فهمیدم چقدرراحت میشه ازاین همه فکروخیال آسوده شد

چقدرراحت میشه گفت آخیش...

ولی تصمیمم عوض شد

دیگه ازخدانخواستم که بمیرم

امشب جلوی ماشینمون له شد

نزدیک من...

من احساس کردم الآن ماشین میادروی من

نمیدونم شایدم زیادی احساساتی شده بودم...

ولی فهمیدم که چقدرکارنکرده دارم

چقدربایدازاینواون عذرخواهی کنم

چقدربایدبه خدانزدیک بشم که وقتی مرگوبه آغوش کشیدم خدامنتظرم باشه

بالبخندمنتظرم باشه...

امشب گفتم خدا یه کمی بیدارشدم

ولی نذارخوابم ببره وهمه چیزوفراموش کنم

نذارمثه گذشته فقط زندگیم بگذره وهیچ کاربافایده ای نکنم

نذار یه لحظه فراموشت کنم

 خداجونم هرچندازت دلخورم

ولی ....

میبوسمت هم ازدورهم ازنزدیک

دوستت دارم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در دو شنبه 29 تير 1394برچسب:, ساعت 1:37 توسط آرزو:

یهویی

امشب خیلی دلم گرفته

دوس دارم دادبزنم

گریه کنم باصدای بلند

ولی من حتی نمیتونم آروم آروم اشک بریزم

دلم میخواس الآن توی جاده بودم

یاتوی کویر

اونوقت میخوابیدمودستامومیذاشتم زیرسرموبه آسمون قشنگش نگاه میکردم

به ستاره ها

به .....

به هرچیزی که اینجانمیتونم ببینمش

دلم شکسته

گرفته....

ترک برداشته....

بگذریم

اینجاهرروزبیشترمیفهمم چقدرتنهام

که هرکس خودشه وخودش

هرروزبیشترازهمیشه میفهمم من فقط خدارودارم

ولی وقتی میرم سراغش...

میفهمم انگاراونم ندارم

انگاراونم به یادم نیس

مراقبم نیس

نگرانم نیس

وصدای التماسای منونمیشنوه

دیگه ازالتماس ودادوشکایت وگریه خسته شدم

خیلی وقته خسته م ولی هرروزخسته ترازقبلم میشم

حالا میفهمم به هیچکس نبایددلموخوش کنم

به هیچ کس نبایدامیدداشته باشم

حالافهمیدم هرچقدرسرم خلوت ترباشه آسوده ترم

حالافهمیدم آدمایی هم که دوروبرم هستن هروقت دلشون خواس پیشم میمونن

وهروقت دلشون نخواس ترکم میکنن

فراموشم میکنن

یانه......کنارمن هستن اماانگارنیستن!!!!!

هروقت خواستن ازم گدایی محبت میکنن

هروقت خواستن بهم محبت میکنن

وهروقت خواستن روشونوازم برمیگردونن

دنیا...عجیبه

خیلی عجیب...

چه زودنظرای کودکانه م تبدیل به منطق شد

آره..خیلی زودولی خیلی سخت

چه قدرزودهمه ی باورم عوض شد

آره...چقدرزودولی چقدرسخت.....

چقدر....

 

 

 

 

 

 

 

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در شنبه 26 تير 1394برچسب:, ساعت 23:49 توسط آرزو:

مرور4

اون روزگذشت

حس تلخوشیرینوهم زمان باهم تجربه میکردم

هرروزبه روزکنکورنزدیک ترمیشدم

هرروزتلخی زندگیم بیشترمیشد

هرروزبیشترازقبل دلم میخواست گریه کنم

هروقت دلم میگرفت باخداحرف میزدم ولی ازته دلم نه

چون ازش ناراحت بودم

چون...

هروقت دلم میگرفت باهمسرم حرف میزدم

اون بخش جدانشدنی ازتلخ ترین خاطره ی زندگیم بود ولی دوستش داشتم

وآرزوی اینوداشتم که همیشه کنارم باشه

تقریباسه هفته گذشت

وبعدازاون دیگه ازش بی خبرشدم

اون روزحالم بدترهم شده بود

دوربودن ازشوبی خبربودن منواذیت میکرد

دلم میخواست گوشیش روشن بشه وبهم پیام بده وبگه که خوبه

اما...

امادیگه ازش خبری ندارم

الان دوماهه که گذشته ولی هیچ ...

حالامنمویه دنیاخاطره شیرین باهاش

یه دنیاخاطره تلخ باهاش

یه دنیادلواپسی براش

یه دنیارنج کشیدن ازش

یه دنیادلخورشدن

یه دنیافکر

کلنجار

خودخوری

وناامیدی...

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در سه شنبه 16 تير 1394برچسب:, ساعت 19:20 توسط آرزو:

مرور3

زمان گذشتوبهش وابسته ترشدم

دلم  میخواست ببینمش

ازش خواستم بیادپیشم

ولی اون مقابله میکرد

نمیخواست بیشتربهش وابسته بشم

میگفت شایدنشه ازدواج دائم کنیم

شایدخونواده ت ازرابطمون باخبربشن ونشه به هم برسیم

میگفت میترسه به خاطردرآمدکمه خونواده ش اذیت بشم

راست میگفت ولی من بایدمیدیدمش

تابفهمم مردایده آلم هست یانه

تااگه قرارشدازهم جدابشیم راحت ترتصمیم بگیرم

تا آرامشم بیشتربشه

وبیشترتنهاییماموپرکنه

اصرارکردم واون اومد

برای اولین باربعدازتقریبادوماه دیدمش

قبل ازدیدنش استرس داشتم ازهمه نظر

ولی یه آرامشی توی قلبم بود

انگارخدابهم میگفت نگران نباش

آرامشم استرسونگرانیموکمرنگ کرده بود

وقتی دیدمش آرامشم بیشترشد

احساس خوبی بودوقتی که کنارم نشسته بود

هرچندخیلی غمگین بودم به دلیل مجبورشدنم چون هیچ وقت همچین چیزی رونمیخواستم

ولی آب ازسرمن گذشته بودومن بایدبه حال فکرمیکردم

بایدسعی میکردم به آینده نورانیم فکرکنم

تاپاهام نلرزه ونترسم

تاامیدم همیشه زنده باشه

ولی خیلی سخت بود

خیلی غم انگیزبود

بعضی وقتادلم میخواست بمیرم

بعضی وقتاباخونواده م دعواداشتم

بعضی وقتاازخداشاکی بودم

بعضی وقتانفس کشیدنم عین جون کندن بود

چطوری میتونم حسموتوصیف کنم؟

چطوری میتونین منوبفهمین؟

من هنوزتوی هپروتم

بعضی وقتامیگم نکنه خواب بود

بعضی وقتام آرزومیکنم که ای کاش خواب بود

فردای اون روزدوباره همودیدیم

بغلم که کردآرامش عجیبی داشتم

دلم میخواست سرموبچسبونم به سینه شوچندساعت چشماموببندم

دلم میخواست دستاشومحکم بگیرمویه ثانیه رهاش نکنم

دلم میخواست بزنم توی صورتش

دلم میخواست بهش بگم ازش متنفرم همون طورکه دلم میخواست ایناروبه خونواده م بگم

دلم میخواست توی بغلش زارزاراشک بریزم

حس عشقوتنفرکه باهم عجین شده باشه رودرک کردین؟

من داشتم این حسو

هنوزم دارم

نسبت به خونواده م همسرم دوستام فامیلم واصلاهمه ی دنیا

 

 

 

 

 

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در سه شنبه 15 تير 1394برچسب:, ساعت 23:43 توسط آرزو:

صحبت باخدا

دیشب خیلی حس خوبی داشتم

بعدازچندروزدوری ازخدا دوباره احساس کردم پیشمه

من خواستم برم پیشش واون هم راهم دادوازم استقبال کرد

خداروشکر....

توی این یه سال خیلی ازحس هاروتجربه کردم

عاشقش شدم ودل زده ازش

ایمانم بهش زیادشدوکافرشدم

نمیدونم چیم بود ولی همه ی این حس هاروداشتم

مثه این که یه جایی بایستی وندونی کدوم طرف بری وده نفربیانوهرکدوم توروبه یه طرفی راهنمایی کنن

وبخوان بکشوننت همون جایی که دوس دارن

وتونمیدونی کدوموانتخاب کنی

شایدم میدونی انتخاب کدوم راه درسته ولی خودتوبه نفهمی بزنی

یه حس وحالی که خودتم نمیدونی که میدونی یانه

ازخدای دوس داشتنیم دلخوربودم

چون میگفتم من واسه اون قدم برداشتمولی اون نه

غافل ازاینکه بایه قدم من درست مثه قولی که داده بودواسم صدقدم اومده بودجلو

که نذاشت خونواده م بفهمن

که همسرم خداترس بود

فقط به فکرخودش نبود

وازمن محتاط تربودکه نکنه  کسی بفهمه ومن لطمه بخورم

نگران آیندم بود

آینده ای که اگه به ازدواج دائم من واون ختم نشدتلخ واسترس زانباشه

ولی غافل ازاینکه من هرلحظه که میگذشت ازهرطرف بیشترلطمه میخوردم

وابستگیم بهش

دورشدنم ازخونواده م

دورشدنم ازخدابه خاطراین همه تجربه تلخ که تموم هم نمیشد

ولی دیشب

کمی آرامش پیداکردم

احساس کردم توی آغوش خدام

وخداهنوزدوستم داره

وفراموش کرده ناشکری هاوکم لطفی های منونسبت به خودش

گریه کردم وکمی سبک شدم

دیگه کسی ازم نپرسیدچراگریه میکنی؟مشکلی داری؟

چون همه گریه میکردن

چون شب دعا وآرزوهابود

چون همه ازگناهاشون استغفارمیکردن

منم هرچقدردوس داشتم باهاش حرف زدم

نمیگم الان شادم ودیگه چیزی آزارم نمیده

ولی دیشب خدابهم سرم زد

سرمی که قطره قطره ش واسه م یه دریاآرامش بخشوامیددهنده س

خداجونم خیلی دوست دارم

به خاطرهمه چیزمنوببخش

 

 

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در دو شنبه 15 تير 1394برچسب:, ساعت 14:0 توسط آرزو:

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

Design By : Bia2skin.ir