دلتنگم...
دلتنگم...
دلتنگ روزهای شاد زندگیم
دلتنگ روزهای با هم بودن
دلتنگ روزهایی که نزدیکی نفس های عزیزانم رو حس میکردم
دستان پدرم رو روی شونه هام حس میکردم
مهرمادرم آرامش قلبم بود
رفاقت خواهرام بهترین رفاقت بود
شوخی های برادرم بهترین جمله های لذت بخش بود
دلتنگم...
کاش دوباره گرمای قلب مادرم رو نفس میکشیدم
کاش دوباره مثل گذشته پیوند روحم رو با عزیزانم حس میکردم
کاش..
نظرات شما عزیزان:

همان سجاده کوچک سفید که مادرم با دستهایش برایم گلددوزی کرده
همان سجاده سفید کوچکی که یاد اور بلوغم بود
را روی ایوان خانه مادرم پهن کنم
میخاهم از اول خط شروع کنم
میدانم خدا میفهمد نمیتوانم گولش بزنم
ولی شاید
به حرمت دستهای مادرم
وذوق روزهای بلوغم
شاید
به خاطر غم غریب این روزهایم
خدا اجازه دهد من باز هم
از اول خط شروع کنم
ممنون که هربار نظرات زیبایی برام میذارین موفق باشید
برچسبـهـ ـا :