تنهاترین نفس

دلنوشته های تنهایی


مرور2

من اصلا اهل دوستی واین جورکارانبوده م ونمی خواستم برم به سمتش

پس تصمیم گرفتم ازدواج موقت کنم....پنهانی

خیلی سخت بود

رنج آوربود

استرس زاو....

شباوروزهاروباگریه گذروندم ومطمئن شدم که این تصمیمم کاردرستیه

باکسی ازدواج موقت کردم که تاحالاندیده بودمش ونمیدونستم حرفاش راسته یادروغ

نمیتونستم بهش اعتمادکنم ولی دوستش داشته م ومونس تنهاییام بود

خیلی همسرموباپسرای دیگه که میرن سمت دوستی یاحتی ازدواج موقت وفقط به فکرخودخواهی وسودجویی خودشونن مقایسه میکردم

انگاربااونافرق داشت

انگاریه مردواقعی بود

انسانیت وخداهمیشه توی قلبش بود

نمیدونم شایدهم اینطوری تظاهرمیکرد

شایدم من به خاطروابستگیم بهش همه چیزشوخوب میدیدم

شایدم خودموزده بودم به حماقت تافکرام درموردش جذاب وخوب باشه.برای آرامش خودم

نمیدوووووونم

خیلی ازلحظه هایی که میتونست ازم سوء استفاده کنه اینکارونکرد

همش میگفت میترسه لطمه عاطفی بخورم به خاطرهمین یه مدتی که ازعقدمون گذشت واسه دیداردیگه پیش قدم نشد

میگفت به خاطرعالی بودنم بهم محبت میکنه

میگفت خیلی دوستم داره

وبه ازدواج دائم باهام فکرمیکنه.هرچندکه بعضی ازشرایطمون نزدیک نبودوشایدچندماه بعدش ازدواج دائم باهم روغیر عاقلانه میدونستیم

میگفت شصت درصدبه ازدواج دائم فکرمیکنه ولی قول صددرصدنمیده

حقم داشت....فاصله سنی زیاد/سطح مالی متفاوت/شغلش/وبعضی ازاختلاف نظرهاکه فقط به دلیل تفاوت سنی بود

منم به ازدواج دائم باهاش فکرمیکردم

چون بهم محبت میکرد/بعضی ازمعیارام روداشت ونمیتونستم به چندنفرفکرکنم

ولی درعین حال به شرایط متفاوتمون هم نگاه میکردم ومیگفتم شایدغیرعاقلانه باشه ازدواج دائممون

زمانواینطوری سپری کردم

دیگه حوصله هیچ کسونداشتم

دوست داشتم  کسی مزاحم تنهاییام نشه

همه روبه خاطراین افسردگی وفشارمقصرمیدونستم

اول خودمو.بعدمادرمووکلاهمه خونواده وفامیل ودوستام

واسه خوشبختی خواهرم دعامیکردم ولی نمیخواستم پیشم باشه

چون دیگه توان خنده ی تصنعی وتظاهرونداشتم

چون خودموباهاش مقاسه میکردم ومیدیدم چیزی ازش کم ندارم

خیلی چراچراکردم.گفتم خدااین حق من نیست

من گناهکارموبنده ی خوبی نیستم درست

ولی توخدایی وفضل وکرم داری .عدل داری.من جواب چراهامومیخوام

خیلی افسوس خوردمواگراگرکردم

که اگه اونطوری بوداینجوری نمیشدو...

ولی چه فایده ای داشت غیرازاحساس خفگی

غیرازحس اینکه کسی قلبتوگرفته توی مشتشولهش میکنه

غیرازحسی که انگاریکی دستشوگذاشته روی گلوتوفشارش میده

من ازهمسرم بدی ندیدم وهمیشه باوجودنبودنش کنارم بود

ولی زن صیغه شدن سخته.خیلی سخت

به خصوص واسه یه دخترکم سن که خیلی آرزوداره واسه آیندش

به خصوص وقتایی که به ذهنت خطورمیکنه نکنه منوواسه سودجوییش میخواد

به خصوص وقتی که بایداین رازوتوسینه ت حبس کنی وخفه بشی

به خصوص....

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در یک شنبه 14 تير 1394برچسب:, ساعت 12:4 توسط آرزو:

آغازدل نوشته ها

نمیدونم ازکجابایدشروع کنم.شایدازبچگیم شایدازاولین خاطره م.خیلی احساس تنهایی میکنم.انگارهیچ کس کنارم نیست.حوصله هیچ کسیوندارم حتی خودم

این روزابیشترازهمیشه فهمیدم هرکس تنهابه دنیا میادتنهازندگی میکنه وتنهامیمیره

که آخرش آدم خودشه وخودش

دلم خیلی تنگ شده واسه بچگیام.دورانی که خیلی چیزارودرک نمیکردموخیلی چیزهاهم برام مهم نبود

دلم واسه آغوش خداتنگ شده.مدتیه که دورم ازش یااون دوره ازم

گفتم خداااااااااااااا

آره خیلی دوستش دارم.بهترین دوست وهمراهمه.بهترین تکیه گاهمه وبهترین کسیه که میتونم دردودل کنم براش واون هیچ وقت گلایه یاسرزنش نکنه

آرامش قلبم رفته.روشنایی درونش حس نمیکنم.انگارخیلی وقته که خورشیدش غروب کرده

سرم سنگین شده ودلم نمیخوادصداییوبشنوم

دوست دارم یه مدتی یه گوشه ای ازاین دنیاخودم باشموخودم.تنهای تنها

دیگه طاقت وتوان به روی خودم نیاوردنوندارم

دیگه میخوام نفسای حبس شده م روآزادکنم وهمه چیزوبگم به همه

اون وقت دیگه نه استرس پنهان کردنشودارم نه استرس برملا شدن نه سرزنش

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در جمعه 12 تير 1394برچسب:, ساعت 12:24 توسط آرزو:

اولین رهایی

امشب شروع دل نوشته هامه.دل نوشته هایی که یه سال تموم آزارم دادونتونستم به هیچ کس بگم.نه به مادرم نه به خواهرم ونه به بهترین دوستم.

روزاوشباروباگریه وغم به سختی گذروندم وهمیشه میگفتم خداجونم سخته ولی شکرکه میگذره اما...

اماهرچقدرزمان  میگذشت بازم نفس کشیدنم سخت ترمیشدوهیچ کس صدای فریادهاوگریه های منوکه توی سینم حبس میکردم نمیشنید.

نمیدونم هنوزته قلبم امیدی سوسومیزنه یانه!خیلی وقته که هیچی نمیدونم واحساس میکنم یه رباتم که فقط سعی میکنه روزوشبش بگذره تایه اتفاقی توی زنگیش یه د فعه پابذاره.

اومدم اینجاتاشایدکمی ازآرامش رفته م روبه دست بیارم

تاشایدنوشتن دردودلم وامیدبه خوندنشون کمی منوازاین حال تکراری بیرون بیاره

دوس دارم نظراتتونوبدونم وهمراهیتونواحساس وامیدوارم کسی حال منونداشته باشه...

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در پنج شنبه 11 تير 1389برچسب:, ساعت 23:48 توسط آرزو:

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

Design By : Bia2skin.ir