گرمای دستانت
گرمی دستانت بزرگترین آرزوی من است
ازاینکه گرمای دستانت سهم من بودشوق زده بودم
ولی یکباره دستانت را ازدستانم ربودی
کاش همیشه گرمای دستانت سهم من بود
دلنوشته های تنهایی
گرمی دستانت بزرگترین آرزوی من است
ازاینکه گرمای دستانت سهم من بودشوق زده بودم
ولی یکباره دستانت را ازدستانم ربودی
کاش همیشه گرمای دستانت سهم من بود
عجب سرمایی داره زمستان بی تو
تورفتی واردیبهشت من رو زمستان کردی
گل های اردیبهشت درنبودنت به خواب زمستانی رفت
دلم محتاج گرمای آغوشته
آغوشی که بهار روبرام تداعی میکنه وزمستانم روگرم...
عشقم بیاوگرمای وجودت روبهم هدیه کن...
قلبم ازغم منفجرمیشه
قلبم ازغم میشکنه
وهرباربعدازشکستنش خورده های قلبموجمع میکنم
وبه هم میچسبونم
ولی تاکی؟
تاکی میشه اینطوری دوام آورد؟
تاکی میشه گریه هاروپنهان کرد؟
تاکی میشه تظاهربه خنده کرد؟
خسته م خدا...
دلم بی قراره
دلم بی تاب لحظه های دیروزه
دلم تنگ شده برای...
برای عشقم
برای نگاهش
برای خنده هاش
برای دست هاش
برای آغوش گرمش
چقدرجاش خالیه
چقدرسخته که کنارم نیس
عجب دلتنگی طاقت فرسایی
باورنکردنیه...
دلم بهونه ی عشقم رومیگیره
هرروز و هرلحظه...
همه میگن من مقصرم
همه میگن خودم بی عقلی کردم
خودم خواستم اینطوربشه
وبدترین راه روانتخاب کردم.
ولی کسی ازهمه ی لحظه های زندگیم خبرنداره
پس کسی نمیتونه قضاوت کنه.
می دونم که مقصرم
واسه غرورم
واسه سکوتم...
ولی بقیه هم مقصرن
هرگزفراموش نمیکنم
نه تقصیرخودمو...
نه تقصیردیگران رو...
امشب بیشترازشب های دیگه غمگینم
ناامیدم
داغونم
تنهام
خسته م
ودرحال جون کندنم...
روی قفسه ی سینم احساس سنگینی میکنم
گلوم داره ازفشاربغض هام می ترکه
ولی صدام درنمیاد
فقط اشکای پنهانمه که شده مونس تنهاییام
آه خدااااا
کجااااااایی؟...
چقدرتنهام...
چقدرخسته م...
کاش هیچ وقت گرسنگی روحس نمیکردم تابالاخره ضعیف میشدم ...
ونفسای آخرمومیکشیدم
اون لحظه برای من جوون مردن ناکامی نبود
اوج خوشبختی بود
اوج خوشبختی...
عشقم...
بودن ماباهم پرازلحظه های جدایی بود
پر از روزها بی خبری...
پر از روزها نگرانی...
پر از روزها...
برای دیدن هم دیگه بارها تا لب چشمه رفتیم وتشنه برگشتیم
حالابعداز ماه ها جدایی ...
هنوزهم نمیتونم باهات حرف بزنم
هربارکه تماس میگیری تالب چشمه میرم وتشنه برمی گردم
فکرمی کنم توهم همین حس روداشته باشی.
بین زمین وآسمون موندن سخته
خیلی وقته توی این حالم
ولی ازدیروزتاحالایکمی حالم بهتره
هرچندهنوزم حسم همون بی حسیه...
امروز یه اتفاقی افتاد
اتفاقی که من مدت هامنتظرش بودم...
ازعشقم باخبرشدم
باهام تماس گرفت...
همین...