مرور3

تنهاترین نفس

دلنوشته های تنهایی


مرور3

زمان گذشتوبهش وابسته ترشدم

دلم  میخواست ببینمش

ازش خواستم بیادپیشم

ولی اون مقابله میکرد

نمیخواست بیشتربهش وابسته بشم

میگفت شایدنشه ازدواج دائم کنیم

شایدخونواده ت ازرابطمون باخبربشن ونشه به هم برسیم

میگفت میترسه به خاطردرآمدکمه خونواده ش اذیت بشم

راست میگفت ولی من بایدمیدیدمش

تابفهمم مردایده آلم هست یانه

تااگه قرارشدازهم جدابشیم راحت ترتصمیم بگیرم

تا آرامشم بیشتربشه

وبیشترتنهاییماموپرکنه

اصرارکردم واون اومد

برای اولین باربعدازتقریبادوماه دیدمش

قبل ازدیدنش استرس داشتم ازهمه نظر

ولی یه آرامشی توی قلبم بود

انگارخدابهم میگفت نگران نباش

آرامشم استرسونگرانیموکمرنگ کرده بود

وقتی دیدمش آرامشم بیشترشد

احساس خوبی بودوقتی که کنارم نشسته بود

هرچندخیلی غمگین بودم به دلیل مجبورشدنم چون هیچ وقت همچین چیزی رونمیخواستم

ولی آب ازسرمن گذشته بودومن بایدبه حال فکرمیکردم

بایدسعی میکردم به آینده نورانیم فکرکنم

تاپاهام نلرزه ونترسم

تاامیدم همیشه زنده باشه

ولی خیلی سخت بود

خیلی غم انگیزبود

بعضی وقتادلم میخواست بمیرم

بعضی وقتاباخونواده م دعواداشتم

بعضی وقتاازخداشاکی بودم

بعضی وقتانفس کشیدنم عین جون کندن بود

چطوری میتونم حسموتوصیف کنم؟

چطوری میتونین منوبفهمین؟

من هنوزتوی هپروتم

بعضی وقتامیگم نکنه خواب بود

بعضی وقتام آرزومیکنم که ای کاش خواب بود

فردای اون روزدوباره همودیدیم

بغلم که کردآرامش عجیبی داشتم

دلم میخواست سرموبچسبونم به سینه شوچندساعت چشماموببندم

دلم میخواست دستاشومحکم بگیرمویه ثانیه رهاش نکنم

دلم میخواست بزنم توی صورتش

دلم میخواست بهش بگم ازش متنفرم همون طورکه دلم میخواست ایناروبه خونواده م بگم

دلم میخواست توی بغلش زارزاراشک بریزم

حس عشقوتنفرکه باهم عجین شده باشه رودرک کردین؟

من داشتم این حسو

هنوزم دارم

نسبت به خونواده م همسرم دوستام فامیلم واصلاهمه ی دنیا

 

 

 

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

سمیرا
ساعت23:16---21 شهريور 1394

درکت میکنم
میفهمم وقتی که عشقت بره چ حسی داری
وقتی که بغلش میکنی همه بدی های دنیا از یادت میره دلت میخواد داد بزنی عاشقتم اما سخت تر از اون میدونی چیه آرزو ؟؟؟
عشقت از عشقش بگه ...وقتی از همه بشنوی که اونو میخواد بشنوی زندگیت زندگی یکی دیگه شده
نع تو اینا رو نمیفهمی خدا کنه هیچوقتم نفهمی
آرزو دلم میخواد بمیرم میدونی دیگه نمیره اینجا میمونه
اما هه چ فایده‌‌‌‌....بگذریم بیخیال
فقط اومدم بهت بگم خوبم الان خونه خواهرمم تو شهر ایمان اینا فردام میرم خونشون اوووووف خدااااااااااااایاااااااا دارم دیوونه میشم همون پسر عمو ایمان که بهم پیشنهاد داده بود برا به دست آوردن ایمان دیشب اینجا بود رفت بیرون و با یه بطری آبمیوه برگشت که قشنگ میدونستم قرص خواب ریخته توش منم رفتم ریختمش دیدی چ دنیای کثیفیه دیدی؟؟؟؟دیگه نمیکشم
باور کن آخر خودمو میکشم راحت شم خیلی داغونم خیلی



نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسبـهـ ـا : ✘ادامهـ مطلبـ✘
♥ نوشته شده در سه شنبه 15 تير 1394برچسب:, ساعت 23:43 توسط آرزو:

Design By : Bia2skin.ir