تنهاترین نفس

دلنوشته های تنهایی


نوشته های احساسم

امشب بعدازمدت هااینجااومدم تاحرفای دلم روبنویسم

حرف هایی که خیلی دلم میخواست به همه بگم

حرف هایی که تپش های قلبموتندترمیکنه

وآرامش کم منوازم میدزده...

حرف هایی که هرچقدرکه زمان میگذره وکهنه ترمیشه بیشترآزارم میده

وبغض توی گلوموبیش ازپیش میکنه...

منم زندگی کردم

خیلی وقتاازخوشحالی داشتم بال درمی آوردم

وخیلی وقتاازناراحتی هرلحظه آرزوی مرگ میکردم

نیومدم این حرف هاروبزنم تاکسی نگران یاناراحت بشه

فقط خواستم ازهمه ی کسایی که توی این دنیای مجازی بی احساس احساساتم رودرک کردن وبه حرفام گوش دادن یاهمراهم بودن تابیشترازاین احساس تنهایی نکنم تشکرکنم

مطمئن باشیدبرای همه تون بهترین هارو آرزو میکنم

 

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در جمعه 27 شهريور 1394برچسب:, ساعت 21:47 توسط آرزو:

کمکم کن

خدایااا...

دلم میسوزه واسه ی تک تک لحظه هایی که بی تومیگذره

دلم میسوزه واسه ی لحظه هایی که میره ودیگه برنمیگرده

چقدرسخته که نمیتونم جوونیموتوی مشتم نگه دارم تاهیچ وقت ازدستش ندم

چقدرسخته که جوونیم ازجلوی چشمام تندتندردمیشه ومیره هوا

خداجونم

صدامومیشنوی؟

ازدست دادن یه سال ازجوونی آسون نیست

ازدست دادن بهترین لحظه های عمرآسون نیست

خداااا...

دوست ندارم وقتی برمیگردموپشت سرمونگاه میکنم حسرتی واسم داشته باشه

دوست ندارم ببینم به جای یه سال چندین سال ازجوونیمو ازدست دادم

کمکم کن خدا

این دلم دیگه طاقت نداره

صبرم دیگه به انتهارسیده

نذارحسرتم برای چندین سال باشه

همین یه سال برای همیشه روی شونه م سنگینی میکنه

خدایاکمکم کن

کمکم کن...

 

 

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در یک شنبه 1 شهريور 1394برچسب:, ساعت 1:20 توسط آرزو:

خداجووونم

مهربون ترینم......

چراازدستم رفتی

چراخوابم رفتوتورورهاکردم

چراعشق ومهربونیتوفراموش کردم

دلم برات تنگ شده

خیلی زیاد...

دوست دارم صبح ها باعشق توچشمامو بازکنم

کجایی نازنینم؟

باهام قهری؟

به دل نگیربچگی هامو

من هرچیزی که بگم ازته دلم نیست

خودت میدونی که چقدردوستت دارم

چقدردوست دارم برگردی

برگردی توی قلبم

برگردیویه باردیگه از روحت درمن بدمی

شایدهم من رفته ام

شایدهم من بایدبرگردم

نمیدونم......

خداجون فقط یه چیزی میدونم

دلم بهونه تو گرفته عزیزترینم

دلم بهونه تو گرفته ....

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در پنج شنبه 29 مرداد 1394برچسب:, ساعت 23:2 توسط آرزو:

خوش باش

عشق چه بی رحمی

ازپشت حمله میکنی ودیگه رهانمیکنی تااستخوان های شکارت بشکننوپودربشن

مرده گی من چه تعریف تلخی ازعشق برای من نوشت

عشق خیلی غریبه

اصلاآشنانیست

معنای عشق تغییرکرده

موجوداتی به اسم انسان معناشوتغییردادن

شایدهم تغییردادیم......

حالامرزی بین عشق وهوس نیس

مرزی بین عشق وخودخواهی نیس

اصلامرزهابرای همیشه ازبین رفتن

فراموشی شده کارموجوداتی که اسمشون آدمه

فراموش کردن عشق

علاقه

خاطرات

حرف ها

قول ها

ودروغ ها

چقدرراحت فراموش میشن همه چیز

اصلاحرف راست چیه؟

حرف دروغ چیه؟

عشقم.........

توهمه ی این مرزاروازبین بردی

همه ی واژه ها روبرام بی معناکردی

همه ی معناهارو...

اصلادوس ندارم توروبه این کلمه صداکنم

کلمه ی عشق برات سنگینه

وجودت بهم تجربه هایی یاددادکه هیچ وقت فراموششون نمیکنم

حالم ازنامردیت به هم میخوره

تومردانگی رو زیرهزاران سوال بردی

کسی بهم گفت خاطراتونمیشه فراموش کردولی میشه دفنشون کرد

راست میگفت

من هم میخوام خاطرات تورودفن کنم

اگه یکم احساس داشتی میفهمیدی که ...

میفهمیدی من فقط عاشق خودت شده بودم

من فقط چهره ی مهربونتومیدیدم

وبرای همین خنجرعشقوتوی قلبم فروکردم

شایدهم توخنجرعشقوتوی قلبم فروکردی...

ولی پشت این چهره ی مهربونت

خیلی چیزاروبهم فهموندی

بروخوش باش

برو و زندگیتوبساز

میدونم که خدافراموش نمیکنه کاریوکه باهام کردی

بی مرام بروخوش باش

خوش ...................

 

 

 

 

 

 

 

 

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در سه شنبه 27 مرداد 1394برچسب:, ساعت 17:26 توسط آرزو:

سکوت فریاد

ای زندگی کجایی؟

قراره برای همیشه فراموشت کنم؟

قراره درانتظارت بمیرم؟

نمیدونم

کسی تواین دنیای لعنتی نیس که برام زندگی روتعریف کنه؟

که زندگی چیه؟

کیازندگی میکنن؟

و...

من تعریفی اززندگی ندارم

نمیتونم توصیفش کنم

ولی مرده گی رومیتونم توصیف کنم

ومرگ تدریجی رو

وجون کندن ساده رو...

توی سکوت له شدنوکم کم خفه شدنومیتونم توصیف کنم

سکوت فریادمیدونین چیه؟

نه

هیچ کس نمیدونه

ولی من میدونم

چون همه ی این درداروحس کردم

باتک تک نفسای خسته م

باذره ذره ی وجودم

جسمم

وروحم...

آه ای خدا...

این روزادرک کردم چطورری میشه که این آسمون بااین همه وسعتش واسه م تنگ میشه

میدونین اکسیژن چیه؟

نه

هیچ کس نمیدونه

فقط کسی میدونه که مثه من نفساش به شماره افتاده باشه

دنیاخیلی بی رحمه

وآدماخیلی بی رحم تر

خودخواهی چه واژه حل نشدنی هست

خودخواهی چقدرسیاهه

چقدرمیسوزونه قلب آدمو

خودخواهی منوسوزوند

شعله هاش هرروز کشیده ترمیشه

هرروزبیشترمیسوزونتم

ولی من سرتاپامیشم سکوت

سکوت فریاد...

وهیچ کس صدای سکوتمونمیشنوه

صدای سکوت چه واژه ی غریبیه

وچه واژه ی آشنایی

سکوت فریادخاموش...

ودیگرهیچ...

.

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در سه شنبه 27 مرداد 1394برچسب:, ساعت 15:59 توسط آرزو:

آغوش مرگ

امشب دل نوشته هام تغییرکرده...

امشب یه طوردیگه میخوام حرف بزنم وبنویسم

نوشتن صدای قلبموکه هرلحظه میتپه

باامیدیابی امید...

باهدف یابی هدف...

باخنده یاباگریه...

امشب فهمیدم چقدرمرگ بهم نزدیکه

چقدرراحت میتونه بغلم کنه

چقدرزودمیشه چشماتوببندیوبخوابی

یه خواب عمیق وطولانی

فهمیدم چقدرراحت میشه ازاین همه فکروخیال آسوده شد

چقدرراحت میشه گفت آخیش...

ولی تصمیمم عوض شد

دیگه ازخدانخواستم که بمیرم

امشب جلوی ماشینمون له شد

نزدیک من...

من احساس کردم الآن ماشین میادروی من

نمیدونم شایدم زیادی احساساتی شده بودم...

ولی فهمیدم که چقدرکارنکرده دارم

چقدربایدازاینواون عذرخواهی کنم

چقدربایدبه خدانزدیک بشم که وقتی مرگوبه آغوش کشیدم خدامنتظرم باشه

بالبخندمنتظرم باشه...

امشب گفتم خدا یه کمی بیدارشدم

ولی نذارخوابم ببره وهمه چیزوفراموش کنم

نذارمثه گذشته فقط زندگیم بگذره وهیچ کاربافایده ای نکنم

نذار یه لحظه فراموشت کنم

 خداجونم هرچندازت دلخورم

ولی ....

میبوسمت هم ازدورهم ازنزدیک

دوستت دارم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در دو شنبه 29 تير 1394برچسب:, ساعت 1:37 توسط آرزو:

یهویی

امشب خیلی دلم گرفته

دوس دارم دادبزنم

گریه کنم باصدای بلند

ولی من حتی نمیتونم آروم آروم اشک بریزم

دلم میخواس الآن توی جاده بودم

یاتوی کویر

اونوقت میخوابیدمودستامومیذاشتم زیرسرموبه آسمون قشنگش نگاه میکردم

به ستاره ها

به .....

به هرچیزی که اینجانمیتونم ببینمش

دلم شکسته

گرفته....

ترک برداشته....

بگذریم

اینجاهرروزبیشترمیفهمم چقدرتنهام

که هرکس خودشه وخودش

هرروزبیشترازهمیشه میفهمم من فقط خدارودارم

ولی وقتی میرم سراغش...

میفهمم انگاراونم ندارم

انگاراونم به یادم نیس

مراقبم نیس

نگرانم نیس

وصدای التماسای منونمیشنوه

دیگه ازالتماس ودادوشکایت وگریه خسته شدم

خیلی وقته خسته م ولی هرروزخسته ترازقبلم میشم

حالا میفهمم به هیچکس نبایددلموخوش کنم

به هیچ کس نبایدامیدداشته باشم

حالافهمیدم هرچقدرسرم خلوت ترباشه آسوده ترم

حالافهمیدم آدمایی هم که دوروبرم هستن هروقت دلشون خواس پیشم میمونن

وهروقت دلشون نخواس ترکم میکنن

فراموشم میکنن

یانه......کنارمن هستن اماانگارنیستن!!!!!

هروقت خواستن ازم گدایی محبت میکنن

هروقت خواستن بهم محبت میکنن

وهروقت خواستن روشونوازم برمیگردونن

دنیا...عجیبه

خیلی عجیب...

چه زودنظرای کودکانه م تبدیل به منطق شد

آره..خیلی زودولی خیلی سخت

چه قدرزودهمه ی باورم عوض شد

آره...چقدرزودولی چقدرسخت.....

چقدر....

 

 

 

 

 

 

 

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در شنبه 26 تير 1394برچسب:, ساعت 23:49 توسط آرزو:

مرور4

اون روزگذشت

حس تلخوشیرینوهم زمان باهم تجربه میکردم

هرروزبه روزکنکورنزدیک ترمیشدم

هرروزتلخی زندگیم بیشترمیشد

هرروزبیشترازقبل دلم میخواست گریه کنم

هروقت دلم میگرفت باخداحرف میزدم ولی ازته دلم نه

چون ازش ناراحت بودم

چون...

هروقت دلم میگرفت باهمسرم حرف میزدم

اون بخش جدانشدنی ازتلخ ترین خاطره ی زندگیم بود ولی دوستش داشتم

وآرزوی اینوداشتم که همیشه کنارم باشه

تقریباسه هفته گذشت

وبعدازاون دیگه ازش بی خبرشدم

اون روزحالم بدترهم شده بود

دوربودن ازشوبی خبربودن منواذیت میکرد

دلم میخواست گوشیش روشن بشه وبهم پیام بده وبگه که خوبه

اما...

امادیگه ازش خبری ندارم

الان دوماهه که گذشته ولی هیچ ...

حالامنمویه دنیاخاطره شیرین باهاش

یه دنیاخاطره تلخ باهاش

یه دنیادلواپسی براش

یه دنیارنج کشیدن ازش

یه دنیادلخورشدن

یه دنیافکر

کلنجار

خودخوری

وناامیدی...

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در سه شنبه 16 تير 1394برچسب:, ساعت 19:20 توسط آرزو:

مرور3

زمان گذشتوبهش وابسته ترشدم

دلم  میخواست ببینمش

ازش خواستم بیادپیشم

ولی اون مقابله میکرد

نمیخواست بیشتربهش وابسته بشم

میگفت شایدنشه ازدواج دائم کنیم

شایدخونواده ت ازرابطمون باخبربشن ونشه به هم برسیم

میگفت میترسه به خاطردرآمدکمه خونواده ش اذیت بشم

راست میگفت ولی من بایدمیدیدمش

تابفهمم مردایده آلم هست یانه

تااگه قرارشدازهم جدابشیم راحت ترتصمیم بگیرم

تا آرامشم بیشتربشه

وبیشترتنهاییماموپرکنه

اصرارکردم واون اومد

برای اولین باربعدازتقریبادوماه دیدمش

قبل ازدیدنش استرس داشتم ازهمه نظر

ولی یه آرامشی توی قلبم بود

انگارخدابهم میگفت نگران نباش

آرامشم استرسونگرانیموکمرنگ کرده بود

وقتی دیدمش آرامشم بیشترشد

احساس خوبی بودوقتی که کنارم نشسته بود

هرچندخیلی غمگین بودم به دلیل مجبورشدنم چون هیچ وقت همچین چیزی رونمیخواستم

ولی آب ازسرمن گذشته بودومن بایدبه حال فکرمیکردم

بایدسعی میکردم به آینده نورانیم فکرکنم

تاپاهام نلرزه ونترسم

تاامیدم همیشه زنده باشه

ولی خیلی سخت بود

خیلی غم انگیزبود

بعضی وقتادلم میخواست بمیرم

بعضی وقتاباخونواده م دعواداشتم

بعضی وقتاازخداشاکی بودم

بعضی وقتانفس کشیدنم عین جون کندن بود

چطوری میتونم حسموتوصیف کنم؟

چطوری میتونین منوبفهمین؟

من هنوزتوی هپروتم

بعضی وقتامیگم نکنه خواب بود

بعضی وقتام آرزومیکنم که ای کاش خواب بود

فردای اون روزدوباره همودیدیم

بغلم که کردآرامش عجیبی داشتم

دلم میخواست سرموبچسبونم به سینه شوچندساعت چشماموببندم

دلم میخواست دستاشومحکم بگیرمویه ثانیه رهاش نکنم

دلم میخواست بزنم توی صورتش

دلم میخواست بهش بگم ازش متنفرم همون طورکه دلم میخواست ایناروبه خونواده م بگم

دلم میخواست توی بغلش زارزاراشک بریزم

حس عشقوتنفرکه باهم عجین شده باشه رودرک کردین؟

من داشتم این حسو

هنوزم دارم

نسبت به خونواده م همسرم دوستام فامیلم واصلاهمه ی دنیا

 

 

 

 

 

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در سه شنبه 15 تير 1394برچسب:, ساعت 23:43 توسط آرزو:

صحبت باخدا

دیشب خیلی حس خوبی داشتم

بعدازچندروزدوری ازخدا دوباره احساس کردم پیشمه

من خواستم برم پیشش واون هم راهم دادوازم استقبال کرد

خداروشکر....

توی این یه سال خیلی ازحس هاروتجربه کردم

عاشقش شدم ودل زده ازش

ایمانم بهش زیادشدوکافرشدم

نمیدونم چیم بود ولی همه ی این حس هاروداشتم

مثه این که یه جایی بایستی وندونی کدوم طرف بری وده نفربیانوهرکدوم توروبه یه طرفی راهنمایی کنن

وبخوان بکشوننت همون جایی که دوس دارن

وتونمیدونی کدوموانتخاب کنی

شایدم میدونی انتخاب کدوم راه درسته ولی خودتوبه نفهمی بزنی

یه حس وحالی که خودتم نمیدونی که میدونی یانه

ازخدای دوس داشتنیم دلخوربودم

چون میگفتم من واسه اون قدم برداشتمولی اون نه

غافل ازاینکه بایه قدم من درست مثه قولی که داده بودواسم صدقدم اومده بودجلو

که نذاشت خونواده م بفهمن

که همسرم خداترس بود

فقط به فکرخودش نبود

وازمن محتاط تربودکه نکنه  کسی بفهمه ومن لطمه بخورم

نگران آیندم بود

آینده ای که اگه به ازدواج دائم من واون ختم نشدتلخ واسترس زانباشه

ولی غافل ازاینکه من هرلحظه که میگذشت ازهرطرف بیشترلطمه میخوردم

وابستگیم بهش

دورشدنم ازخونواده م

دورشدنم ازخدابه خاطراین همه تجربه تلخ که تموم هم نمیشد

ولی دیشب

کمی آرامش پیداکردم

احساس کردم توی آغوش خدام

وخداهنوزدوستم داره

وفراموش کرده ناشکری هاوکم لطفی های منونسبت به خودش

گریه کردم وکمی سبک شدم

دیگه کسی ازم نپرسیدچراگریه میکنی؟مشکلی داری؟

چون همه گریه میکردن

چون شب دعا وآرزوهابود

چون همه ازگناهاشون استغفارمیکردن

منم هرچقدردوس داشتم باهاش حرف زدم

نمیگم الان شادم ودیگه چیزی آزارم نمیده

ولی دیشب خدابهم سرم زد

سرمی که قطره قطره ش واسه م یه دریاآرامش بخشوامیددهنده س

خداجونم خیلی دوست دارم

به خاطرهمه چیزمنوببخش

 

 

 

✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در دو شنبه 15 تير 1394برچسب:, ساعت 14:0 توسط آرزو:

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

Design By : Bia2skin.ir